ای یارنا شناخته من دوست دارمت 

موهوم مطلقی وزخود میشمارمت 

 

دل خون شد از حقیقت بی رحم زندگی 

ای زاده ی تصور از ان دوست دارمت 

 

بگشای لب به خنده که سامان عقل را 

در بوسه ای گذارم و بر لب گذارمت 

 

بردار پرده تا که سراپای خویش را 

دستی کنم زشوق و بگردن در ارمت 

 

اما نه من بگوشه ی غم خو گرفته ام 

در این سیاهچال مصیبت نیارمت 

 

تا عاشق موافق دلجوئی ای عزیز 

بدرود گو بدست خدا میسپارمت 

 

ایدل مگر ز خرمن بر باد رفته ای 

تخم امید جویم و در دل بکارمت

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد