بیند چو خدا در رخ زیبای محمد  

دل سیر نگردد ز تماشای محمد 

  

یزدان صدف کون و مکان خلق نفرمود 

الا ز پی گوهر والای محمد  

 

 چون خواست خدا خمس رخ خویش ببیند 

کرد آینه  اراسته سیمای محمد  

 

جان بخشی اگر معجزه عیسی ست  عجب نیست 

کاو هست کمین بنده ی شیدای محمد   

 

سرچشمه ی انوار الهی است روانش 

گنجینه ی عرفان دل دانای محمد 

 

سودایی او باشم و سودا ننمایم  

با هر دو جهان گوهر سودای محمد 

 

ماه فرو ماند از جمال محمد 

سرو نروید به اعتدال محمد 

 

قدر فلک را کمال  و منزلتی نیست  

در نظر قدر  با کمال محمد 

 

وعده دیدار هر کسی به قیامت 

لیله اسری  شب وصال محمد 

 

ادم و نوح وخلیل و موسی و  عیسی  

آمده  مجموع در ظلال محمد 

عرصه گیتی مجال همت او نیست 

روز قیامت نگر  جمال محمد 

.............

اخرین جرعه ی این جام........

همه می پرسند ؟  

چیست در زمزمه ی مبهم اب؟ 

چیست در همهمه ی دلکش برگ؟ 

چیست در بازی آن ابر سپید     روی این آبی آرام و بلند 

که تو را می برد این گونه بی ژرفای خیال؟ 

********* 

چیست در خلوت خاموش کبوتر ها؟ 

چیست در کوشش بی حاصل موج؟ 

چیست در خنده ی جام؟ 

که تو چندین ساعت           مات و مبهوت به ان می نگری ؟ !!! 

__ نه به ابر  

نه به آب 

نه به برگ 

نه به این ابی ارام و بلند 

نه به این خلوت خاموش کبوتر ها 

من به این جمله نمی اندیشم . 

************** 

من مناجات درختان را هنگام سحر 

رقص عطر گل یخ را با باد 

نفس پاک شقایق را در سینه ی کوه 

صحبت چلچله ها را با صبح 

گردش رنگ و طراوت را در گونه ی گل 

همه  را می شنوم   

        میبینم. 

من به این جمله نمی اندیشم. 

************** 

 

به تو می اندیشم 

ای سراپا  خوبی  

تک و تنها  به تو می اندیشم. 

همه وقت           همه جا 

من به هر حال که باشم به تو می اندیشم. 

تو بدان این را   تنها تو بدان.!!! 

تو بیا 

تو بمان با من  تنها تو بمان.!  

************ 

 

جای مهتاب به تاریکی شب ها تو بتاب 

من فدای تو   به جای همه گل ها تو بخند . 

اینک این من که به پای تو درافتادم باز 

ریسمانی کن از ان موی دراز 

 تو بگیر                    تو ببند ! 

 

تو بخواه 

پاسخ چلچله ها را تو بگو! 

قصه ابر هوا را تو بخوان 

تو بمان با من   تنها تو بمان! 

 

در دل ساغر هستی تو بجوش 

 من همین یک نفس از جرعه ی جامم باقی است 

آخرین جرعه ی این جام تهی را تو بنوش .

 

فریدون مشیری

دریای شور انگیز چشمانت چه زیباست 

آن جا که باید دل به دریا زد همین جاست 

 

درمن طلوع آبی آن چشم روشن 

یاد اور صبح خیال انگیز دریاست 

 

گل کرده باغی از ستاره در نگاهت 

آنک  چراغانی که در چشمان تو پیداست 

 

بیهوده می کوشی که راز عاشقی را 

از من بپوشانی که در چشم تو پیداست 

 

ما هر دو مان خاموش خاموشیم  اما 

چشمان تو را در خموشی گفتگو هاست 

 

دیروزمان را با غروری پوچ کشتیم 

 امروز هم زانسان  ولی  اینده ما راست 

 

دور از نوازش های دست مهربانت 

دستان من در انزوای خویش  تنهاست 

 

بگذار دستم  راز دستت را بداند 

 بی هیچ پراویی  که دست عشق  با ماست. 

 

به جز از علی نباشد به جهان گره‌گشایی 

    طلب مدد از او کن چو رسد غم و بلایی

چو به کار خویش مانی در رحمت علی زن 

     به جز او به زخم دل‌ها ننهد کسی دوایی

ز ولای او بزن دم که رها شوی ز هر غم  

      سر کوی او مکان کن بنگر که در کجایی

بشناختم خدا را چو شناختم  علی را   

       به خدا نبرده‌ای پی اگر از علی جدایی

علی ای حقیقت حق علی ای ولی مطلق 

        تو جمال کبریایی تو حقیقت خدایی

نظری ز لطف و رحمت به من شکسته دل کن  

        تو که یار دردمندی تو که یار بینوایی

همه عمر همچو "شهری" طلب مدد از او کن  

        که به جز علی نباشد به جهان گره‌گشایی   (عباس شهری)

صدای پا

 در بیابان فراخی که از ان میگذرم

پای سنگی کسی در دل شب 

با من و سایه ی من همسفر است.

چون هراسان به عقب مینگرم

هیچ کس نیست  به جزباد و درخت

که یکی مست و یکی بی خبر است. 

خاطر اشفته ز خودمی پرسم

که اگر همره من شیطان نیست

کیست پس این که  نهان از نظر است ؟

پاسخی نیست بیابان خالی است

کوه دست درختان تنهاست

وانچه من می شنوم:

بانگ سنگین قدم های کسی است

که به من از همه نزدیک تر است.

چشم من بار دگر

در تکاپوی شناسای او

نگهی سوی قفا می فکند

ماه در قعر افق

چون نقابی است که خورشید به صورت زده است

تامگر در دلب شب رهزنی اغاز کند

من به خود می گویم

این همان است که شب ها با من

سوی پایان جهان رهسپر است.

اه ای سایه افتاده به خاک

گر در هنگام درخشیدن صبح

همچنان همقدم من باشی

جای پاهای هزاران شب را

با نقوش قدم صد ها روز

بر زمین خواهی دید

وین اشارات   تررا خواهد گفت

کاین وجودی که ز بانگ قدمش می ترسی:

مرگ  در قالب روزی دگر است.