خانه عناوین مطالب تماس با من

راوی زندگی

راوی زندگی

جدیدترین یادداشت‌ها

همه
  • [ بدون عنوان ]
  • [ بدون عنوان ]
  • فاطمه، فاطمه است
  • [ بدون عنوان ]
  • مبر از خاطر خود یاد مرا
  • [ بدون عنوان ]
  • [ بدون عنوان ]
  • [ بدون عنوان ]
  • [ بدون عنوان ]
  • [ بدون عنوان ]
  • انسان بی خود
  • لحظه
  • بازی روزگار
  • لحظه ی دیدار نزدیک است
  • دلم برای کسی تنگ است...

بایگانی

  • خرداد 1390 1
  • اردیبهشت 1390 5
  • فروردین 1390 2
  • اسفند 1389 3
  • بهمن 1389 3
  • دی 1389 1
  • آذر 1389 3
  • آبان 1389 4
  • مهر 1389 1
  • شهریور 1389 3
  • مرداد 1389 6
  • تیر 1389 5
  • خرداد 1389 10
  • اردیبهشت 1389 13
  • فروردین 1389 8
  • اسفند 1388 21
  • بهمن 1388 19

آمار : 29244 بازدید Powered by Blogsky

عناوین یادداشت‌ها

  • [ بدون عنوان ] جمعه 20 خرداد‌ماه سال 1390 03:13
    سلام خدا جونم سلام شب آرزوهاست امشب. آرزو کردن خیلی خوبه .فکر میکنم بهترین چیزی که خدا واسه ما ادم ها گذاشته آرزو کردن باشه .!! و بهترین آرزو خود ((خدا)) است. داشتن همه کس و همه چیز با هم اروزی بهترین ها برای همه ... خداوندا ! اول تو را به بزرگی ات و جلالت قسم میدهم و بعد به رحمانیتت ... خداوندا ! مرا بپذیر و به خودت...
  • [ بدون عنوان ] جمعه 23 اردیبهشت‌ماه سال 1390 16:36
    امروز به وضوح دیدم همه ی ما انچیزی که نشان میدهیم نیستیم همگی هر نقشی رو به خوبی بازی میکنیم! اما هرگز انچه که باید باشیم نیستیم هرگز ما خودمان نبوده ایم!!
  • فاطمه، فاطمه است شنبه 17 اردیبهشت‌ماه سال 1390 02:01
    خواستم بگویم، فاطمه دختر خدیجهٔ بزرگ است، دیدم فاطمه نیست. خواستم بگویم، که فاطمه دختر محمد است. دیدم که فاطمه نیست. خواستم بگویم، که فاطمه همسر علی است. دیدم که فاطمه نیست. خواستم بگویم، که فاطمه مادر حسین است. دیدم که فاطمه نیست. خواستم بگویم، که فاطمه مادر زینب است. باز دیدم که فاطمه نیست. نه، این‌ها همه هست و این...
  • [ بدون عنوان ] پنج‌شنبه 15 اردیبهشت‌ماه سال 1390 01:39
    هفته معلم رو به همه ی معلمای عزیزم تیریک میگم انشالله همیشه سلامت باشند. انشالله همه همه ی درسامون رو خوب خونده باشیم!!
  • مبر از خاطر خود یاد مرا سه‌شنبه 13 اردیبهشت‌ماه سال 1390 01:38
    می رود غافل از اندیشه ی من می رود تا ببرد از یادم چون نسیمی که به خاشاک وزد می رود تا بدهد بر بادم بال بشکسته و پا در زنجیر می کند از قفسم آزادم می گریزد ز برم همچون عمر نشنود تا ز قفا فریادم وای بر این دل دیوانه ی من اشک خون می شود و می ریزد در دل خسته پر اذر من در دلم آتش و خون می جوشد بغض ره بسته به چشم تر من ز...
  • [ بدون عنوان ] پنج‌شنبه 1 اردیبهشت‌ماه سال 1390 01:08
    سلام به دوستانم و عزیزترین ها استادم دیروز سر کلاس یه داستان کوتاه و جالب برامون خوند شاید شنیده باشین نمیدونم خالی از لطف نیست.... ( داستان رو دقیق ننوشتم شما ببخشیدبه حافظه ی من ) دزد کلوچه روزی خانمی برای یه سفر به فرودگاه میره و میبینه که پروازش تاخیر داره تصمیم میگیره از فروشگاه فرودگاه یه کتاب ویه جعبه کلوچه...
  • [ بدون عنوان ] سه‌شنبه 30 فروردین‌ماه سال 1390 01:33
    تو را نگاه می کنم خورشید چند برابر می شود و روز را روشن می کند! بیدار شو با قلب و سر رنگین خود بد شگونی شب را بگیر تو را نگاه می کنم و همه چیز عریان می شود زورق ها در آب های کم عمقند... خلاصه کنم:دریا بی عشق سرد است! جهان این گونه آغاز می شود: موج ها گهواره ی آسمان را می جنبانند (تو در میان ملافه ها جا به جا می شوی...
  • [ بدون عنوان ] جمعه 5 فروردین‌ماه سال 1390 00:55
    سلام به همگی سال نو مبارک . نوروز خوش و خرم باد . انشالله که بهترین ها در این سال ازآن همه باشد. خداوندا همه عزیزانم رو در این سال سلامت نگه دار. آمین.
  • [ بدون عنوان ] شنبه 14 اسفند‌ماه سال 1389 00:56
    گاه می اندیشم خبر مرگ مرا با تو چه کس می گوید ؟ آن زمان که خبر مرگ مرا از کسی می شنوی روی تو را کاشکی می دیدم شانه بالا زدنت را ـــ بی قید ـــ و تکان دادن دستت را که ــــمهم نیست زیادــــ- وتکان دادن سرت را که ـــــ عجیب ! عاقبت مرد ؟ افسوس! ـــــ کاشکی میدیدم! من به خود می گویم: چه کسی باور کرد جنگل جان مرا آتش عشق...
  • [ بدون عنوان ] شنبه 14 اسفند‌ماه سال 1389 00:43
    وه چه رویاهایی! که تبه گشت و گذشت. وه چه صمیمیت ها که به آسانی یک رشته گسست . چه امیدی چه امید؟ چه نهالی که نشاندم من و بی بر گردید . دل من می سوزد که قناریها را پر بستند که پر پاک پرستو ها را بشکستند . و کبوتر ها را ـــــ آه کبوتر ها را ........... وه چه امید عظیمی به عبث انجامید . در میان من و تو فاصله هاست. گاه می...
  • انسان بی خود یکشنبه 8 اسفند‌ماه سال 1389 00:31
    با او از زمین فاصله می گیرم و دست در دست همسفرم. سینه ی آسمان را می شکافیم و واوج می گیریم و رنگ ها را همه بر روی زمین می گذاریم و می رسیم تا بدان جا که زمین و آسمان و فضای پهناور همه بی رنگ است شسته از هر رنگی است آن جا که دیگر زمین نیست همه آسمان است و آفرینش همه آبی میزند. آن جا که از همه ی رنگ ها رها شده ایم.
  • لحظه سه‌شنبه 12 بهمن‌ماه سال 1389 00:12
    همه گویند : که تو عاشق اویی. ـــ گرچه می دانم همه کس عاشق اویند ــ لیک میترسم یا رب ! نکند راست بگویند؟
  • بازی روزگار دوشنبه 11 بهمن‌ماه سال 1389 02:02
    گفته بودند این روزگار بس بازی ها دارد بازی عشق وسوسه ماندن بازی گریستن باختن بازی..................... اما نمیدانم چرا هنوز سرگرم بازی توام !
  • لحظه ی دیدار نزدیک است یکشنبه 10 بهمن‌ماه سال 1389 00:07
    لحظه ی دیدار نزدیک است من باز دیوانه ام مستم . باز می لرزد دلم دستم . باز گویی در جهان دیگری هستم . های ! نخراشی به غفلت گونه ام را تیغ ! های ! نپریشی صفای زلفکم را دست ! و ابرویم را نریزی دل! ای نخورده مست لحظه ی دیدار نزدیک است.
  • دلم برای کسی تنگ است... سه‌شنبه 14 دی‌ماه سال 1389 15:32
    دلم برای کسی تنگ است که آفتاب صداقت را به میهمانی گل های باغ می آورد و گیسوان بلندش را به باد ها میداد و دست های سپیدش را به آب می بخشید. دلم برای کسی تنگ است که آن دو نرگس جادو را به عمق آبی دریای واژگون می دوخت و شعرهای خوشی چون پرنده ها میخواند دلم برای کسی تنگ است که همچو کودکی معصوم دلش برای دلم می سوخت و مهربانی...
  • دست اجل جمعه 26 آذر‌ماه سال 1389 01:54
    این چنین تند مرو تو مگر عمر منی که چنین می گذری؟ این تو بودی که سخن می گفتی قصه ی عشق به من می گفتی ؟ و من آنجا ماندم در شب تیره و خاموش دلم نور خورشید درخشانی را میدیدم که تمامی وجودم را در خویش گرفت. من همانجا ماندم سوختم مات شدم لرزیدم تو کجا بودی ان روز به غوغای خزان در دل ان طوفان؟ که مرا چون برگی زردو لرزان با...
  • چراغی در افق شنبه 13 آذر‌ماه سال 1389 00:28
    به پیش روی من تا چشم کار می کند دریاست. چراغ ساحل اسودگی ها در افق پیداست. در این ساحل که من افتاده ام خاموش غمم دریا دلم تنهاست.... وجودم بسته در زنجیر خونین تعلق هاست. خروش موج میکند با من نجوا: که هر کس دل به دریا زد رهایی یافت...... که هر کس دل به دریا زد رهایی یافت......... مرا آن دل که بر دریا زنم نیست زپا این...
  • راهی به سوی معبود دوشنبه 8 آذر‌ماه سال 1389 00:30
    عاشق نشدی زاهد دیوانه چه میدانی؟ در شعله نرقصیدی پروانه چه میدانی ؟ لبریز می غم ها شد ساغر جان من خندیدی و بگذشتی پیمانه چه میدانی ؟ یک سلسله دیوانه افسون نگاه او ای غافل از ان جادو افسانه چه میدانی؟ من مست می عشقم بس توبه که بشکستم راهم مزن ای عابد میخانه چه میدانی؟ عاشق شو مستی کن ترک همه هستی کن ای بت نپرستیده...
  • [ بدون عنوان ] جمعه 28 آبان‌ماه سال 1389 00:43
    بخوان در چشم من نقش تمنائی که من دارم ببین در موی خود آشفته رویائی که من دارم گر آزارم دهی کز حلقه ی عشق تو بگریزم ندارد تاب رفتن ناتوان پائی که من دارم خدا را ای امید من خریدار وفایم شو که یابد گرمی بازار کالائی که من دارم فغان از بخت بد کز شعله های تابناک دل نمی یابد فروغ این تیره شبهائی که من دارم خدا را همدمی کن...
  • [ بدون عنوان ] چهارشنبه 26 آبان‌ماه سال 1389 01:03
    نگهش سوی دگر بود و نگاهش کردم دیده روشن بصفای رخ ماهش کردم تابرم ره بدل آن گل خندان چو نسیم گاه و بیگاه گذر بر سر راهش کردم همچو آن تشنه که راهش بزند موج سراب اشتباه از نگه گاه بگاهش کردم دیدمش گرم سخن دوش چو در صحبت غیر غیرتم کشت ولی خوب نگاهش کردم دور از آن زلف پریشان دلم آرام نیافت گرچه زندانی شب های سیاهش کردم...
  • باز پاییز است... سه‌شنبه 18 آبان‌ماه سال 1389 00:46
    باز پاییز است... باز این دل از غمی دیرینه لبریز است باز می لرزد به خود سر شانه های بید سرگردان باز می ریزد فرو بر چهره ام باران. باز رنجورم خداوندا پریشانم باز می بینم که بی تابانه گریانم باز پاییز است ... باز این دنیا غم انگیز است باز پاییز است و هنگام جدایی ها باز پاییز است و مرگ آشنایی ها..!
  • دراز آهنگ یکشنبه 16 آبان‌ماه سال 1389 00:47
    تا الفبای محبت را کتابی دیگر است رهروان عشق و مستی را حساب دیگر است هر شکستی در جبین رمزی ز راز نیستی است این پریشان خط هستی را کتابی دیگر است من در اوج تشنگی از موج آب زندگی می گریزم کو فریبی از سرابی دیگر است در چراغ لاله روشن گشت نقش درد و داغ داغدارن را ز گرمی آفتاب دیگر است ما درون سیل اتش سیر گلشن می کنیم در تب...
  • لبخند عشق در بهار یکشنبه 18 مهر‌ماه سال 1389 00:31
    زیور به خود مبند که زیبا ببینمت با دیگران مباش که تنها ببینمت در این بهار تازه که گلها شکفته اند لبخند عشق زن که شکوفا ببینمت یکجام نوش کردی و مشتاق دیدمت جامی دگر بنوش که شیدا ببینمت منشین گران و جامه سبک ساز و رقص کن رقصی چنان که آفت دلها ببینمت بگذشت در فراق تو شبهای بیشمار هر شب در این امید که فردا ببینمت ای...
  • در برزخ و بهشت دوشنبه 29 شهریور‌ماه سال 1389 01:35
    در چشم افتاب چو شبنم زیادی ام چون زهر هر چه باشم اگر کم زیادی ام بیهوده نیست روی زمینم نهاده اند بارم که روی شانه ی عالم زیادی ام با شور وشوق می رسم و طرد می شوم موجم به هر طرف که بیایم زیادی ام همچون نفس غریب ترین آمدن مراست تا می رسم به سینه همان دم زیادی ام جان مرا مگیر خدایا که بعد مرگ در برزخ و بهشت و جهنم زیادی...
  • [ بدون عنوان ] چهارشنبه 24 شهریور‌ماه سال 1389 00:38
    شنیدم که چون قوی زیبا بمیرد فریبنده زاد و فریبا بمیرد شب مرگ تنها نشیند به موجی رود گوشه ای و تنها بمیرد در ان گوشه چندان غزل خواند ان شب که خود در میان غزل ها بمیرد گروهی بر انند که این مرغ شیدا کجا عاشقی کرد انجا بمیرد شب مرگ از بیم انجا شتابد که از مرگ غافل شود تا بمیرد من این نکته گیرم که باور نکردم ندیدم که قویی...
  • پروانه پنج‌شنبه 11 شهریور‌ماه سال 1389 01:09
    پروانه ای از عشق و ناکامی نشانه ای یادگار عاشقی در این زمانه در شعله می سوزد پرت پروا نداری پروای جان در حسرت فردا نداری سودا مکن جان در بهای آشنایی دیگر ندارد آشنایی ها بهایی پراونه این دل ها دگر درد آشنا نیست در بزم مستان هم دگر شور و صفا نیست پروانه دیگر باده ها مستی ندارد جز اشک حسرت ساغر هستی ندارد پروا کن از اتش...
  • [ بدون عنوان ] شنبه 30 مرداد‌ماه سال 1389 18:31
    امروز انقدر احساس تنهایی کردم که حتی گریه کردن هم بهم کمکی نکرد! امروز با چشمان خودم به وضوح دیدم که دیگر دالتنگی ها هم از اندازه خود گذشتند!! تو میدانی که من آرزو کردم که دلتنگی های تو را هم داشته باشم اما... خدایا تو باید در عوض دل اونو شاد نگه داری ....... دستانم رو باز میکنم و اغوشم را به اندازه همه ی گریه ها و غم...
  • مرا بشکن پنج‌شنبه 21 مرداد‌ماه سال 1389 02:11
    ترا با اشک خون از دیده بیرون راندم آخر هم که تا در جام قلب دیگری ریزی شراب آرزوها را به زلف دیگری آویزی ان گل های صحرا را مگو با من مگو دیگر مگو از هستی و مستی *** من آن خودرو گیاه وحشی صحرای اندوهم که گل های نگاه و خنده هایم رنگ غم دارد. مرا از سینه بیرون کن ببر از خاطر آشفته نامم ر ا بزن بر سنگ جامم را مرا بشکن مرا...
  • پرنده ی اسیر دوشنبه 18 مرداد‌ماه سال 1389 15:49
    ((منظور پرنده ی دل است که بیماری کوچکی داست)) پرنده بال می زند پرنده ناله می کند پرنده پر کشید تا فقس رها کند و خویش را ز زندگی جدا کند پرنده شکوه میکند پرنده ناله می کند چه تنگ بوده این قفس ز سنگ بوده این قفس چه روزها و شام ها که دوخته پرنده دیدگان خویش را به خط اخرین زندگی به قطع رشته های بندگی پرنده را رها کن ای...
  • [ بدون عنوان ] پنج‌شنبه 14 مرداد‌ماه سال 1389 16:29
    کسی با سکوتش مرا تا بیابان بی انتهای جنون برد. کسی با نگاهش مرا تا درندشت دریای خون برد. مرا بازگردان مرا ای به پایان رسیده __ اغاز گردان.!
  • 108
  • صفحه 1
  • 2
  • 3
  • 4