بخوان در چشم من نقش تمنائی که من دارم
ببین در موی خود آشفته رویائی که من دارم
گر آزارم دهی کز حلقه ی عشق تو بگریزم
ندارد تاب رفتن ناتوان پائی که من دارم
خدا را ای امید من خریدار وفایم شو
که یابد گرمی بازار کالائی که من دارم
فغان از بخت بد کز شعله های تابناک دل
نمی یابد فروغ این تیره شبهائی که من دارم
خدا را همدمی کن ماه من با من که در دنیا نگیرد
با کس الفت روح تنهائی که من دارم
نگردد بر زبان آزاده زا جز آرزو حرفی
بخوان در چشم من نقش تمنائی که من دارم.
نگهش سوی دگر بود و نگاهش کردم
دیده روشن بصفای رخ ماهش کردم
تابرم ره بدل آن گل خندان چو نسیم
گاه و بیگاه گذر بر سر راهش کردم
همچو آن تشنه که راهش بزند موج سراب
اشتباه از نگه گاه بگاهش کردم
دیدمش گرم سخن دوش چو در صحبت غیر
غیرتم کشت ولی خوب نگاهش کردم
دور از آن زلف پریشان دلم آرام نیافت
گرچه زندانی شب های سیاهش کردم
حاصل شمع وجودم همه اشک آمد و آه
و آنقدر سوختم از غم که تباهش کردم .
باز پاییز است...
باز این دل از غمی دیرینه لبریز است
باز می لرزد به خود سر شانه های بید سرگردان
باز می ریزد فرو بر چهره ام باران.
باز رنجورم خداوندا پریشانم
باز می بینم که بی تابانه گریانم
باز پاییز است ...
باز این دنیا غم انگیز است
باز پاییز است و هنگام جدایی ها
باز پاییز است و مرگ آشنایی ها..!
تا الفبای محبت را کتابی دیگر است
رهروان عشق و مستی را حساب دیگر است
هر شکستی در جبین رمزی ز راز نیستی است
این پریشان خط هستی را کتابی دیگر است
من در اوج تشنگی از موج آب زندگی
می گریزم کو فریبی از سرابی دیگر است
در چراغ لاله روشن گشت نقش درد و داغ
داغدارن را ز گرمی آفتاب دیگر است
ما درون سیل اتش سیر گلشن می کنیم
در تب شوریده حالان بازتابی دیگر است
نیست در آیینه ی خاطر به غیر از روی دوست
نقش تصویری چنین از آب و رنگی دیگر است
در دراز آهنگ زنگ کاروان عمر ما
هر درنگی را به آیین تر شتابی دیگر است
خواب غفلت ره کجا دارد به چشم مردمی
مردم بیدار را در پرده خوابی دیگر است .