امروز به وضوح دیدم همه ی ما انچیزی که نشان میدهیم نیستیم
همگی هر نقشی رو به خوبی بازی میکنیم!
اما
هرگز انچه که باید باشیم نیستیم
هرگز ما خودمان نبوده ایم!!
خواستم بگویم، فاطمه دختر خدیجهٔ بزرگ است، دیدم فاطمه نیست.
خواستم بگویم، که فاطمه دختر محمد است. دیدم که فاطمه نیست.
خواستم بگویم، که فاطمه همسر علی است. دیدم که فاطمه نیست.
خواستم بگویم، که فاطمه مادر حسین است. دیدم که فاطمه نیست.
خواستم بگویم، که فاطمه مادر زینب است. باز دیدم که فاطمه نیست.
نه، اینها همه هست و این همه فاطمه نیست. فاطمه، فاطمه است
هفته معلم رو به همه ی معلمای عزیزم تیریک میگم انشالله همیشه سلامت باشند.
انشالله همه همه ی درسامون رو خوب خونده باشیم!!
می رود غافل از اندیشه ی من می رود تا ببرد از یادم
چون نسیمی که به خاشاک وزد می رود تا بدهد بر بادم
بال بشکسته و پا در زنجیر می کند از قفسم آزادم
می گریزد ز برم همچون عمر نشنود تا ز قفا فریادم
وای بر این دل دیوانه ی من
اشک خون می شود و می ریزد در دل خسته پر اذر من
در دلم آتش و خون می جوشد بغض ره بسته به چشم تر من
ز آسمان دل غمگینم آه چون شهابی گذرد اختر من
نفسم زین همه غم میگیرد
از من ای هستی من دور مشو که مرا بی تو تمنایی نیست
به خدا غیر تو ای راحت جان در دلم بهر کسی جایی نیست
جز تمنای دو چشم سیهت در دلم حسرت مینایی نیست
قطره ی اشکم و جزسینه ی تو منزلم در دل دریایی نیست
مبر از خاطر خود یاد مرا
سلام به دوستانم و عزیزترین ها
استادم دیروز سر کلاس یه داستان کوتاه و جالب برامون خوند
شاید شنیده باشین نمیدونم
خالی از لطف نیست....
( داستان رو دقیق ننوشتم شما ببخشیدبه حافظه ی من )
دزد کلوچه
روزی خانمی برای یه سفر به فرودگاه میره و میبینه که پروازش تاخیر داره
تصمیم میگیره از فروشگاه فرودگاه یه کتاب ویه جعبه کلوچه بخره تا وفتش بگذره
روی یه نیمکت میشینه و مشفول خواندن کتاب میشه مدتی نمیگذره که متوجه
میشه یه مرد کنارش نشسته و با گستاخی تمام مشغول خوردن کلوچه هاست
زن در دل به خودش میگه که عجب مرد گستاخی!
بهتر نیست خودم هم مشغول خوردن بشم
ان دو همه ی کلوچه ها رو میخورن که در اخر یه دونه کلوچه میمونه
مرد کلوجه رو برداشت و به دو نیم کرد و نیمی به زن داد و نیم دیگر رو خودش خورد
زن از جاش بلند شد تا به پروازش برسه. و همچنان زیر زبان به خودش گفت
عجب مرد گستاخی بود !!!
وقتی زن روی صندلی هواپیما نشست و دستشو تو کیفش برد
دستش همانجا خشک شد .
با تعجب تمام متوجه شد که جعبه کلوچه در کیف هست و او تمام وقت داشته کلوچه های اون مرد رو میخورده!!!!!!