گاه می اندیشم
خبر مرگ مرا با تو چه کس می گوید ؟
آن زمان که خبر مرگ مرا
از کسی می شنوی روی تو را
کاشکی می دیدم
شانه بالا زدنت را
ـــ بی قید ـــ
و تکان دادن دستت را که
ــــمهم نیست زیادــــ-
وتکان دادن سرت را که
ـــــ عجیب ! عاقبت مرد ؟
افسوس!
ـــــ کاشکی میدیدم!
من به خود می گویم:
چه کسی باور کرد
جنگل جان مرا
آتش عشق تو خاکستر کرد ؟
وه چه رویاهایی!
که تبه گشت و گذشت.
وه چه صمیمیت ها
که به آسانی یک رشته گسست .
چه امیدی چه امید؟
چه نهالی که نشاندم من و بی بر گردید .
دل من می سوزد
که قناریها را پر بستند
که پر پاک پرستو ها را بشکستند .
و کبوتر ها را
ـــــ آه کبوتر ها را ...........
وه چه امید عظیمی به عبث انجامید .
در میان من و تو فاصله هاست.
گاه می اندیشم
می توانی تو به لبخندی این فاصله را برداریی !
با او از زمین فاصله می گیرم و دست در دست همسفرم.
سینه ی آسمان را می شکافیم و واوج می گیریم و رنگ ها
را همه بر روی زمین می گذاریم
و می رسیم تا بدان جا که
زمین و آسمان و فضای پهناور همه بی رنگ است
شسته از هر رنگی است
آن جا که دیگر زمین نیست
همه آسمان است و آفرینش همه آبی میزند.
آن جا که از همه ی رنگ ها رها شده ایم.