دست اجل

این چنین تند مرو تو مگر عمر منی که چنین می گذری؟ 

این تو بودی که سخن می گفتی   

قصه ی عشق به من می گفتی ؟ 

و من آنجا ماندم  در شب تیره و خاموش دلم 

نور خورشید درخشانی را میدیدم که تمامی وجودم را در خویش گرفت. 

من همانجا ماندم سوختم   مات شدم  لرزیدم 

 تو کجا بودی ان روز به غوغای خزان در دل ان طوفان؟ 

که مرا چون برگی  زردو لرزان  با قهر 

هر طرف می گرداند؟ 

ایستادی آرام سر ره بستی بر جنبش باد

و مرا با سرانگشتی نرم   برگرفتی از خاک

من هنوز ارام می لرزیدم  همچو طفل  جدا از مادر

از تو هم  !   آری می ترسیدم

......

چراغی در افق

به پیش روی من تا چشم کار می کند دریاست.

چراغ ساحل اسودگی ها  در افق پیداست.

در این ساحل که من افتاده ام  خاموش

غمم دریا       دلم تنهاست....

وجودم بسته در زنجیر  خونین تعلق هاست.  

خروش موج میکند با من نجوا:

که هر کس دل به دریا زد  رهایی یافت......

که هر کس دل به دریا زد رهایی یافت.........  

مرا آن دل که بر دریا زنم  نیست

زپا  این بند خونین بر کنم  نیست

 امید آن که جان خسته ام  را

به ان نادیده ساحل افکنم نیست .!!! 

 

راهی به سوی معبود

عاشق نشدی زاهد  دیوانه چه میدانی؟ 

در شعله نرقصیدی پروانه چه میدانی ؟ 

 

لبریز می غم ها  شد ساغر جان من 

خندیدی و بگذشتی  پیمانه چه میدانی ؟ 

 

یک سلسله دیوانه افسون نگاه او 

ای غافل از ان جادو افسانه چه میدانی؟  

 

 

من مست می عشقم بس توبه که بشکستم 

راهم مزن ای عابد   میخانه چه میدانی؟  

 

عاشق شو مستی کن ترک همه هستی کن 

ای بت نپرستیده  بتخانه چه میدانی ؟ 

 

تو سنگ سیه بوسی من چشم سیاهی را 

مقصود یکی باشد  بیگانه چه میدانی ؟ 

 

ضایع چه کنی شب را  لب ذاکر و دل غافل  

تو ره به خدا بردن  مستانه چه میدانی ؟