در چشم افتاب چو شبنم زیادی ام
چون زهر هر چه باشم اگر کم زیادی ام
بیهوده نیست روی زمینم نهاده اند
بارم که روی شانه ی عالم زیادی ام
با شور وشوق می رسم و طرد می شوم
موجم به هر طرف که بیایم زیادی ام
همچون نفس غریب ترین آمدن مراست
تا می رسم به سینه همان دم زیادی ام
جان مرا مگیر خدایا که بعد مرگ
در برزخ و بهشت و جهنم زیادی ام
قرآن به استخاره ورق خورد! کیستم؟!
بین برادران خودم هم زیادی ام!!!!!
شنیدم که چون قوی زیبا بمیرد فریبنده زاد و فریبا بمیرد
شب مرگ تنها نشیند به موجی رود گوشه ای و تنها بمیرد
در ان گوشه چندان غزل خواند ان شب که خود در میان غزل ها بمیرد
گروهی بر انند که این مرغ شیدا کجا عاشقی کرد انجا بمیرد
شب مرگ از بیم انجا شتابد که از مرگ غافل شود تا بمیرد
من این نکته گیرم که باور نکردم ندیدم که قویی به صحرا بمیرد
چو روزی ز اغوش دریا بر امد شبی هم در اغوش دریا بمیرد
تو دریای من بودی ! آغوش وا کن که میخواهد این قوی زیبا بمیرد
.........!!!
پروانه ای از عشق و ناکامی نشانه
ای یادگار عاشقی در این زمانه
در شعله می سوزد پرت پروا نداری
پروای جان در حسرت فردا نداری
سودا مکن جان در بهای آشنایی
دیگر ندارد آشنایی ها بهایی
پراونه این دل ها دگر درد آشنا نیست
در بزم مستان هم دگر شور و صفا نیست
پروانه دیگر باده ها مستی ندارد
جز اشک حسرت ساغر هستی ندارد
پروا کن از اتش که می سوزد پرت را
یک دم نسیمی می برد خاکسترت را
پروانه آن شمع امید شام تارت
آخر سحرگه می شود شمع مزارت.