درد دل

اونقدر احساس دلتنگی میکنم  که وقتی بهش فکر میکنم  دلم به حال خودم میسوزه.

تمام قلبم سر شار از تنهایی است ودرهمه ی روح و جسمم احساس بغض دارم

 

داستان تنهایی ادما  خیلی تکراری به نظر میاد و البته تمام نشدنی.

قصه ای که همیشه تا اخر دنیا وجود خواهد داشت.

اما من میخوام تنهایی من هر چه زودتر رو به پابان بره

اگه این قصه بیش از این ادامه پیدا کنه  انقدر خسته کننده میشه  که منو از درون داغون میکنه

منو میشکنه.!!!!

گریه

ببگذار  در این شب تار در دل صحرا  بگریم. کاروان در این منزل رخت افکنده  واشتران و شتربانان

در خواب رفته اند. تنها در نزدیکی من بازرگان ارمنی شب زنده داری میکند تا در خاموشی شب

به حساب سود و زیان خویش رسد .من نیز شب زنده دارم اما حساب فرسنگ هایی را می کنم که

مرا از دلبرم جدا کرده است.!!!


بگذار بگریم  زیرا گریه غم از دل می برد و زنگ از ایینه ی روح مردان می زداید.

                                                                                                                        گوته

عشق خوبان

راست گفتی عشق خوبان اتش است

سخت می سوزاند   اما  دلکش است


من کجا و ترک ان مهوش   کجا !

دل کجا پرهیز ازین  اتش     کجا!


شادمانم         گرچه  در این اتشم

روز و شب میسوزم  اما  دل خوشم


از خدا خواهم که افزونش کند

دل اگر دم زدم پر از خونش کند


کاش از این اتش تو را بودی خبر

با خبر بودی که این بی داد گر


شعله اش هر چند افزون تر شود

سینه از ان هر چند پر خون تر شود


ناله را هر چند سازد زار تر

هر چه دارد دیده را خون بار تر


باغ دل را با صفا تر میکند

مرغ جان را خوش نوا تر میکند.

تصور کن بهاری را که از دست تو خواهد رفت

تصور کن بهاری را که از دست تو خواهد رفت

خم گیسوی یاری را که از دست تو خواهد رفت

شبی در پیچ زلف موج در موجت تماشا کن

نسیم بیقراری را که از دست تو خواهد رفت

مزن تیر خطا آرام بنشین و مگیر از خود

تماشای شکاری را که از دست تو خواهد رفت

همیشه رود با خود میوه ی غلتان نخواهد داشت

به دست آور اناری را که از دست تو خواهد رفت

به مرگی آسمانی فکر کن! محکم قدم بردار

به حلق آویز داری را که از دست تو خواهد رفت

نمی پرسد کسی حال دل غم پرور ما را

نمی پرسد کسی حال دل غم پرور ما را 

مگر حسرت زخاک تیره بردارد  سر ما را 

 

پشیمانم که دل دادم به محبوب دل ازاری 

که از طفلی نمیداند بهای گوهر ما را 

 

نمیترسم که چون پروانه می سوزم   ولی ترسم 

که از کویش برد باد صبا خاکستر ما را  

 

نکردند اشنایان پاک  از رخسار ما اشکی 

هزاران منت است از استین چشم تر  ما را 

 

در این گلشن که هر مرغی پرد بر شاخسار گل 

چرا بستند این سنگین دلان بال و پر ما را 

 

به شب های سیاه هجریارب  مبتلا گردد 

سهی   هر کس جدا کرد از بر ما  دلبر ما را