ترا ای عشق کم دارم

تنی الوده ی درد و دلی لبریز غم دارم

ز اسباب پریشانی ترا ای عشق کم دارم  

 

بخلوت سوزدو کس روشنی از ما نمیبیند

دلی در تیره روزی چون چراغ صبحدم دارم  

 

دلم چون غنچه خونیست ولب پرخنده همچون گل

که خود را پیش بیداران بشادی متهم دارم 

 

از این کابوس وحشتزا که نامش زندگی امد

رهائی گر توانم داشت  در خواب عدم دارم                       

 

من از وحشت سرای دهر کی اسوده خواهم شد؟

که هر جا بگذرم دامی به زیر  هر قدم دارم 

 

زشادی کم کند دوران و افزاید به غم هایم 

در این سودا چه سودی از حساب بیش و کم  دارم؟