-
در خانه ام در حانه ام
شنبه 24 بهمنماه سال 1388 00:38
ای نازنین از عشق تودیوانه ام دیوانه ام وز دیگران یکبارگی بیگانه ام بیگانه ام این مردم عاقل نمابگذار و پیش من بیا من باهمه دیوانگی فرزانه ام فرزانه ام دنبال دانایان مرو یار جهانجویان مشو من ازحقیقت خوشترم افسانه ام افسانه ام از عطر و لطف و رنگ تو دل میکند اهنگ تو تا جلوه چون گل کرده ام پروانه ام پروانه ام در داستان های...
-
مرد نابینا
سهشنبه 20 بهمنماه سال 1388 00:55
روزی مرد کوری روی پلههای ساختمانی نشسته و کلاه و تابلویی را در کنار پایش قرار داده بود روی تابلو نوشته شده بود: من کور هستم لطفا کمک کنید. روزنامه نگارخلاقی از کنار او می گذشت، نگاهی به او انداخت. فقط چند سکه در داخل کلاه بود. او چند سکه داخل کلاه انداخت و بدون اینکه از مرد کور اجازه بگیرد تابلوی او را برداشت آن را...
-
از مداد بیاموزیم......
دوشنبه 19 بهمنماه سال 1388 15:30
از مداد بیاموزیم ؟؟ پسرک از پدر بزرگش پرسید : - پدر بزرگ درباره چه می نویسی؟ پدربزرگ پاسخ داد : درباره تو پسرم، اما مهمتر از آنچه می نویسم، مدادی است که با آن می نویسم. می خواهم وقتی بزرگ شدی، تو هم مثل این مداد بشوی ! پسرک با تعجب به مداد نگاه کرد و چیز خاصی در آن ندید : - اما این هم مثل بقیه مداد هایی است که دیده ام...
-
[ بدون عنوان ]
دوشنبه 19 بهمنماه سال 1388 15:26
با همه ی بی سرو سامانی ام باز به دنبال پریشانی ام طاقت فرسودگی ام هیچ نیست در پی ویران شدنی انی ام امده ام بلکه نگاهم کنی عاشق ان لحظه ی طوفانی ام امده ام با عطش سالها تا تو کمی عشق بنوشانی ام ماهی برگشته ز دریا شدم تا تو بگیری و بمیرانی ام خوب ترین حادثه میدانمت خوب ترین حادثه میدانی ام حرف بزن ابر مرا باز کن دیر...
-
شعری زیبا از حمید مصدق .و جواب زیبای فروغ
دوشنبه 19 بهمنماه سال 1388 01:27
تو به من خندیدی و نمی دانستی من به چه دلهره از باغچه همسایه سیب را دزدیدم باغبان از پی من تند دوید سیب را دست تو دید غضب آلود به من کرد نگاه سیب دندان زده از دست تو افتاد به خاک و تو رفتی و هنوز، سالهاست که در گوش من آرام آرام خش خش گام تو تکرار کنان می دهد آزارم و من اندیشه کنان غرق در این پندارم که چرا باغچه کوچک ما...
-
[ بدون عنوان ]
دوشنبه 19 بهمنماه سال 1388 00:43
وه چه خوب امـــدی صفا کردی چه عجـ ب شد که یاد ما کردی؟ ای بـ ســـا ارزوت می کـــــــــ ردم خوب شد امدی صفــــــــــ ا کردی افتــــــــاب از کــدام سمت دمـ ید که تــــــو امـــروز یاد مـ ا کردی؟ از چــــه دستی ســـحر بلند شدی که تـــــــفـــ قد به بـــــنیوا کردی؟ بیـــــوفای مگر چه عیبــی داشت که پشیمان شدی و یـاد ما...
-
ای ماه بتاب!
یکشنبه 18 بهمنماه سال 1388 15:50
ای ماه بتاب! ای ماه ببین که شب چه زیباست یار آمده ، یار آمده اینجاست ! هنگامه ی عریانی دنیاست ! هنگام ترنم و تماشاست یک شاخه گل سرخ ، یک جام شراب یک آینه تن یار ، ای ماه بتاب ! یک پچ پچه آواز ، یک شعر نیاز یک زمزمه خواهش ، یک وسوسه ناز ای ماه ببین که شب چه زیباست یار آمده یار آمده اینجاست ! هنگامه ی عریانی دنیاست !...
-
ملاقات با خدا
یکشنبه 18 بهمنماه سال 1388 15:32
ظهر یک روز سرد زمستانی، وقتی امیلی به خانه برگشت، پشت در پاکت نامهای را دید که نه تمبری داشت و نه مهر اداره پست روی آن بود. فقط نام و آدرسش روی پاکت نوشته شده بود. او با تعجب پاکت را باز کرد و نامه ی داخل آن را خواند: "امیلی عزیز، عصر امروز به خانه تو می آیم تا تو را ملاقات کنم. با عشق، خدا" امیلی همان طور...
-
[ بدون عنوان ]
یکشنبه 18 بهمنماه سال 1388 02:32
من بارها ازش خواستم که جوابمو بده ولی گفت مقدور نیست . گفت حرف بزنیم گفتم مشکلی نباشه گفت نه نیست گفت ما هردو به موقعیت خودمون واقفیم. گفتم نه گفت لطفا نه نگو ووووووووو........ خب الان که باید بمونی چرا رفتی حالا که باید باشی چرا نیستی؟ چرا من باید اصرار کنم؟ چرا... اصلا مگه خواستن با اصرار کردن جور در میاد. مپسند که...
-
بهشت یا جهنم؟
شنبه 17 بهمنماه سال 1388 16:48
درویشی به اشتباه فرشتگان به جهنم فرستاده میشود . پس از اندک زمانی داد شیطان در می آید و رو به فرشتگان می کند و می گوید : جاسوس می فرستید به جهنم!؟.... از روزی که این ادم به جهنم آمده مداوم در جهنم در گفتگو و بحث است و جهنمیان را هدایت می کند و... حال سخن درویشی که به جهنم رفته بود این چنین است: با چنان عشقی زندگی کن...
-
نکند که..
شنبه 17 بهمنماه سال 1388 16:09
نکند که... آرام کلیدش را در قفل انداخت.مواظب بود که قفل در صدا ندهد.گیوه های چرکش را که به زحمت سفیدی اش دیده می شد،از پایش درآورد.نوری که از لای پرده هواکش به راهرو می تابید،سایه اش را روی زمین پهن کرده بود.دستش را به طرف کلید برق برد تا روشنش کند،اما ترسید بچه هایش بیدار شوند.دستش را پس کشید.دستهای بزرگ ترک خورده اش...
-
[ بدون عنوان ]
شنبه 17 بهمنماه سال 1388 01:28
ای یارنا شناخته من دوست دارمت موهوم مطلقی وزخود میشمارمت دل خون شد از حقیقت بی رحم زندگی ای زاده ی تصور از ان دوست دارمت بگشای لب به خنده که سامان عقل را در بوسه ای گذارم و بر لب گذارمت بردار پرده تا که سراپای خویش را دستی کنم زشوق و بگردن در ارمت اما نه من بگوشه ی غم خو گرفته ام در این سیاهچال مصیبت نیارمت تا عاشق...
-
قلب زییا
جمعه 16 بهمنماه سال 1388 16:31
روزی مرد جوانی وسط شهری ایستاده بود و ادعا می کرد که زیبا ترین قلب را دارد . جمعیت زیادی جمع شدندوبه قلب او نگریستند. قلب او کاملاً سالم بود و هیچ خدشهای بر آن وارد نشده بود مرد جوان با کمال اٿتخار با صدایی بلند به تعریف ازقلب خود پرداخت .و همه تصدیق کردند که قلب او به راستی زیباترین قلبی است که تاکنون دیدهاند....
-
[ بدون عنوان ]
جمعه 16 بهمنماه سال 1388 16:06
تجلی گه خود کرد خدا دیده ی ما را در این دیده درایید و ببینید خدا را خدا در دل سودا زدگانست بجوئید مجوئید زمین را و مپوئید سما را بلا را بپرستیم و برحمت بگزینیم اگر دوست پسندید پسندیم بلا را طبیبان خدائیم و به هر درد دوائیم بجائی که بود در فرستیم دوا را ببندید در مرگ و زمرن مگریزید که ما باز نمودیم در دار شفا را گدایان...
-
قیمت زیبایی
جمعه 16 بهمنماه سال 1388 00:52
مردی در نمایشگاهی گلدان می فروخت . زنی نزدیک شد و اجناس او را بررسی کرد . بعضی ها بدون تزیین بودند، اما بعضی ها هم طرحهای ظریفی داشتند زن قیمت گلدانها را پرسید و شگفت زده دریافت که قیمت همه آنها یکی است او پرسید:چرا گلدانهای نقش دار و گلدانهای ساده یک قیمت هستند ؟چرا برای گلدانی که وقت و زحمت بیشتری برده است ، همان...
-
[ بدون عنوان ]
جمعه 16 بهمنماه سال 1388 00:22
بمن انروز بخشیدند عمر جاودانی را که نوشیدم زجام عشق اب زندگانی را صفائی نیست گلزار جوانی را اگردران بدست شوق ننشانی نهال مهربانی را شبی ای مایه ی امید شمع محفل من شو که تا پروانه از من یاد گیرد جانفشانی را مصیبت های دوری را من دور از وطن دانم که دور از خانمان داند غم بی خانمانی را از انرو شمع از سوز دل پروانه اگه شد...
-
امیدوارم به پیروزی دوستانم در زندگی
پنجشنبه 15 بهمنماه سال 1388 01:59
سکه شانس شما کدوم وریه؟ در خلال یک نبرد بزرگ، فرمانده قصد حمله به نیروی عظیمی از دشمن را داشت. فرمانده به پیروزی نیروهایش اطمینان داشت ولی سربازان دو دل بودند. فرمانده سربازان را جمع کرد، سکه از جیب خود بیرون آورد، رو به آنها کرد و گفت: سکه را بالا میاندازم، اگر رو بیاید پیروز میشویم و اگر پشت بیاید شکست میخوریم....
-
اولین حضور
پنجشنبه 15 بهمنماه سال 1388 01:35
سلام . عالم از ما نغمه پردازندو خاموشیم ما مردم از ما هوشیارانند و مدهوشیم ما هیچکس ما رانمی اردبه خاطرای عجب یاد عالم میکنیم اما فراموشیم ما