از امدن بهار خوشحال شدم ولی شکه نشدم
اما از دیدن تو فقط شکه...
از دیدن زیبایی ها به شوق امدم اما از دیدن توفقط حیرت زده.. .
برای رفتن زمستان مجال اب ریختن را داشتم
اما برای رفتن تو مجال دست تکان دادن هم نداشتم
انقدر بی صدا امدی که هیاهوی رفتنت را نیز باور نکردم
اما باید بدانی برای امدنت خوشحال خواهم بود از دیدنت به شوق خواهم امد
و برای رفتن هرگز...
سالهاست منتظر اومدن بهاریم
دوست که جای خود دارد
منتظر بهار که نیستم ... سالها پیش میان برف و کولاک زمستان ساکن شدم و همانجا خانه کردم ...
بی لذت هم نیست چرا که بهار نیاز به داشتن او دارد ...
و من بی او همینجا برایم عالمی دارد که حالا سالهاست تمام دلنوشته هایم از همین سرما و سپیدی است دروغ چرا بگویم انتظار بهار را نمی کشم ...
اما نا شکر هم نیستم ...
خدایا شکرت ...