از امدن بهار خوشحال شدم ولی شکه نشدم 

اما از دیدن تو فقط شکه... 

از دیدن زیبایی ها به شوق امدم اما از دیدن توفقط  حیرت زده..  . 

برای رفتن زمستان مجال اب ریختن را داشتم 

 اما برای رفتن تو    مجال دست تکان دادن هم نداشتم 

انقدر بی صدا امدی که هیاهوی رفتنت را نیز باور نکردم  

 اما باید بدانی  برای امدنت خوشحال خواهم بود از دیدنت به شوق خواهم امد 

و برای رفتن هرگز...

نظرات 2 + ارسال نظر
محمدحسین یکشنبه 25 بهمن‌ماه سال 1388 ساعت 15:02 http://physicsscu87.blogsky.com

سالهاست منتظر اومدن بهاریم
دوست که جای خود دارد

Meshki یکشنبه 25 بهمن‌ماه سال 1388 ساعت 20:38

منتظر بهار که نیستم ... سالها پیش میان برف و کولاک زمستان ساکن شدم و همانجا خانه کردم ...
بی لذت هم نیست چرا که بهار نیاز به داشتن او دارد ...
و من بی او همینجا برایم عالمی دارد که حالا سالهاست تمام دلنوشته هایم از همین سرما و سپیدی است دروغ چرا بگویم انتظار بهار را نمی کشم ...
اما نا شکر هم نیستم ...
خدایا شکرت ...

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد