نمی پرسد کسی حال دل غم پرور ما را
مگر حسرت زخاک تیره بردارد سر ما را
پشیمانم که دل دادم به محبوب دل ازاری
که از طفلی نمیداند بهای گوهر ما را
نمیترسم که چون پروانه می سوزم ولی ترسم
که از کویش برد باد صبا خاکستر ما را
نکردند اشنایان پاک از رخسار ما اشکی
هزاران منت است از استین چشم تر ما را
در این گلشن که هر مرغی پرد بر شاخسار گل
چرا بستند این سنگین دلان بال و پر ما را
به شب های سیاه هجریارب مبتلا گردد
سهی هر کس جدا کرد از بر ما دلبر ما را
گفتگوبانوزاد
ای نازنین کودک دلبند بازگوکه ازکجاآمده ای؟
من ازپهنه بیکران ((هرکجا)) به اینجاآمده ام
این چشمهارابه رنگ آبی ازکجابه دست آوردی؟
درراه که می آمدم آنهاراازآسمان وام گرفتم
وفروغ چشمانت را این برق وچرخش ازکجاست؟
این برق نیزه ستارگان است که دردیدگانم مانده است
آن دانه های کوچک اشک را ازکدام جعبه جواهرربوده ای؟
چون بدین جارسیدم آنهارادرتالارانتظاریافتم
وآن پیشانیت رابگوی که چگونه چون ایوان آسمان بلندوتابناک شد؟
درراه که می گذشتم دستی مهربان آن رانوازش کرد
گونه هایت به کدام موهبت چون گلهای سرخ وسپیدشد؟
چشمم درراه به چنان جمالی افتاد که ازهرچه آدمیان دانندواندیشند خوشتراست
آن لبخند سه گوش سعادت بخش ازکجاست؟
ازآنجاکه سه فرشته باهم مرابوسیدند.
واین گوشهای صدف شگل مرواریدگون چگونه پدیدارشد؟
خداوندسخن میگفت واین هردوسربرآوردندتابشنوند
وآن دستهای سپید چگونه پدید آمد؟
این دستهابندی است که عشق برخودنهاد
آن پاهای کوچک دوردانه را ازکجابرگرفته ای؟
ازهمان گنجینه که بالهای کروبیان درآنجابود
وچگونه این همه چیزهادرهم پیوست وتوراپدیدآورد؟
خداوندبه من اندیشید ومن ازمیانه سربرآوردم
اماچگونه شدای نازنین که توپیش ماآمدی؟
خداوندبه شمااندیشیدومن اکنون درآغوش شما هستم
شعریست ازجرج مک دونالدکه آنرابه شمادوست بزرگوارتقدیم میکنم امیدوارم مقبول افتد
یاحق