شعری از حمید مصدق

دیدم در ان کویر درختی غریب را

محروم از نوازش یک سنگ رهگذر

تنها نشسته ای

بی برگ و بار  زیر نفسهای افتاب

در التهاب

در انتطار قطره ی باران

در ارزوی اب .


ابری رسید

ـ چهره درخت از شعف شکفت.

دلشاد گشت و گفت:

 ((ای ابر  ای بشارت باران!

ایا دل سیاه تو از اه من بسوخت؟!


غرید تیره ابر

برقی جهید و چوب درخت کهن

بسوخت.

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد