دیدم در ان کویر درختی غریب را
محروم از نوازش یک سنگ رهگذر
تنها نشسته ای
بی برگ و بار زیر نفسهای افتاب
در التهاب
در انتطار قطره ی باران
در ارزوی اب .
ابری رسید
ـ چهره درخت از شعف شکفت.
دلشاد گشت و گفت:
((ای ابر ای بشارت باران!
ایا دل سیاه تو از اه من بسوخت؟!
غرید تیره ابر
برقی جهید و چوب درخت کهن
بسوخت.