بیگانه

اگر روزی کسی از من بپرسد

که دیگر قصدت از این زندگی چیست؟

بدو گویم که چون میترسم از مرگ

مرا راهی به غیر از زندگی نیست.

 

من ان دم چشم بر دنیا گشودم

که بار زندگی بر دوش من بود

چو بی دلخواه خویشم افریدند

مرا که چاره ای جز زیستن بود

 

من اینجا میهمانی ناشناسم

که با نا اشنایانم  سخن نیست

به هر کس روی کردم  دیدم اوخ!

مرا ازاو خبر  او را  ز من نیست.

 

حدیثم را کسی نشنید  نشنید

درونم را کسی نشناخت  نشناخت

بر این چنگی که نام زندگی  داشت

سرودم را کسی ننواخت  ننواخت

 

برونم کی خبر داد از درونم

که ان خاموش  و این اتشفشان بود

نقابی داشتم بر چهره  ارام

که در پشتش چه طوفان ها نهان بود.

 

همه گفتند عیب از دیده ی  توست

جهان را چه بد میبینی که زیباست

ندانم راست است  این گفته یا نه

ولی دانم که عیب از هستی ماست.

 

چه سود از تابش این ماه و خورشید

که چشمان مرا تابندگی نیست

جهان را گر نشاط زندگی هست

مرا دیگر نشاط زندگی نیست....


نادر نادر پور

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد