گل ماه

گل ماه

(( این ترک نیست به رخساره ی ما))                اینه گفت.

((چین پیری است.......))

تو گفتی                       ........ که به سیمای شماست

بغض او پر شد و در چشم زلالش ترکید:

از غم توست شیاری که به پیشانی ماست !


روی گرداندی و  اندوه تو بر گونه چکید

چشم گریان تو بر چهره ی دیوار افتاد

پاره سنگی چو دل از سینه ی او بیرون جست

پیش پای تو فرود امد و  از کار افتاد


 __ اه دیوار.....  تو گفتی:

چه شد ان سایه ی من....

که شبی ماه به رخسار تو رقصانیدش ؟...........

__ نیست افسوس!

سر از شرم به پایین انداخت


خنده ی بی سبب ماه نخندانیدش

روی گرداندی و تصویر تو در اب نشست :

__ برکه جان کیست ؟

تو پرسیدی و او هیچ نگفت.

__ می شناسی تو مرا؟

باز تو پرسیدی و ماه...

.... رفت و ابر امدو تصویر تو را پاک نهفت!

 

اشک گرم تو فرود امد و بر گونه چکید

اشک گرمی که در ان شادی و غم پنهان بود

اب  و ایینه  و  دیوار تو را می جستند

دل من نیز به سودای تو سر گردان بود


همه را دیدی و نام منت از خاطر رفت

همه راخواندی و تصویر من از دل راندی

(پاریا) بودم و چون سوختم از اتش قهر

مشت خاکسترم از خشم بر اب  افشاندی

 

چون گل ماه که پرپر کندش پنجه ی موج

غنچه ی یاد تو پرپر شد و بر خاک نشست

دل من  اینه ای بود و پر از نقش تو بود

بنگر ان اینه کز نقش تو پر بود و شکست.



(پاریا نام قومی هندو که مردم هند انها را نجس میدانند و بعد از مرگ و سوزاندن انها را به رود گنگ میاندازند.)

نادر نادرپور

نظرات 3 + ارسال نظر
[ بدون نام ] جمعه 31 اردیبهشت‌ماه سال 1389 ساعت 18:59 http://psezar.mihanblog.com

سلام
خوشحال میشم من رو لینک کنی
بعد خبرم کن تا من هم شما رو لینک کنم

اردلان دوشنبه 3 خرداد‌ماه سال 1389 ساعت 02:22

ابرها به موازات نگاه ات
در نهایت شب
سرگذشت باران را نوشته اند
وعقربه ها
از ساعت ها به ساحل کوچیده اند
تا راز لحظه ی قدم های تورا کشف کنند
انتهای دریا انعکاس دستان توست
ثبت آینه در افق بی قرار!
پاروهای شیشه ای
از مه بندرگاه
به سوی تو می شتابند...

Meshki دوشنبه 3 خرداد‌ماه سال 1389 ساعت 17:02

سلام

من زندگی را دوست دارم

ولی از زندگی دوباره می ترسم

!دین را دوست دارم

ولی از کشیش ها می ترسم

قانون را دوست دارم

ولی از پاسبان ها می ترسم

عشق را دوست دارم

ولی از زن ها می ترسم

!کودکان را دوست دارم

ولی از آینه می ترسم

سلام را دوست دارم

ولی از زبانم می ترسم

!من می ترسم ، پس هستم

این چنین می گذرد روز و روزگار من

من روز را دوست دارم

ولی از روزگار می ترسم

سلام خوشحالم که بازم شما رو میبینم مرسی

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد