ابر گریان غروبم که به خونابه ی اشک
می کشم در دل خود آتش اندوهی را
سینه ی تنگ من از بار غمی سنگین است
پاره ابرم که نهان ساخته ام کوهی را
آسمان گریه ی مستانه کند بر سر خاک
بینوا من که درین گریه ی من مستی نیست
همچو مه کاهش من از غم بی فردایی است
همچو نی وحشتم از باد تهی دستی نیست
آسمان بستری افکنده ز خاکستر باد
آتش ماه در این بستر سرد افتاده است
دل خونین مرا بستر غم خوابگه است:
خال سرخی است که بر گونه ی زرد افتاده است
در دل این شب تاریک تو فانوس منی
گرد تو خرمن باران زده ی هاله ی توست
آبی و ناله ی تو یخ زده در سینه ی سنگ
چشمه ی خشک دلم منتظر ناله ی توست
ای که در خلوت من بوی توپیچیده هنوز!
یاد شیرین تو تا مرگ هم اغوشم باد
ابر تاریکم و از گریه ی اندوه پرم
حسرت دیدن خورشید فراموشم باد!
امید زیستنم دیدن دوباره توست
قرار بخش دلم تاب گاهواره ی توست
تو ای شکوفه ی ایام آرزومندی !
بمان که دیده ی من روشن از نظاره ی توست
نگاه پاک توام صبح اقتابی بود
کنون چراغ شبم چشم پر ستاره ی توست
به یک اشاره مرا رخصت پریدن بخش
که مرغ وحشی دل رام یک اشاره توست
به پاره کردن اوراق هر کتاب مکوش
دلم کتاب پریشان پاره پاره ی توست
دلم چو موج بسر می دود ز بیم زوال
کرانه ای که پناهش دهد کناره ی توست ....!!!!!
ای افریدگار!
دیگر به سرد مهری خاکسترم را مبین
امشب صفای آبم و گرما ی آتشم
امشب به روی تست دو چشم نیاز من
امشب به سوی تست دو دست
نیایشم
امشب ستاره ها همه در من چکیده اند
سرب مذاب پر شده در کاسه ی سر من
هر قطره ای زخون تنم شعله می کشد
من آتش روانم ! من اتش ترم!
امشب به پارسایی خود دل نهاده ام
ای آفتاب وسوسه در من غروب کن!
آن رودخانه ام که تهی مانده ام از آب
اه ای شب بزرگ تو در من رسوب کن!
زین پیش اگر به کفر گشودم زبان خویش
زین پس بر آنم که بشویم لب از گناه
ای افریدگار !
در چاه شب به سوی تو امید بسته ام
تا بشنوی صدای مرا از درون چاه
هر چند پیش چشم تو کوچکترم از مور
بر من بزرگواری پیغمبران ببخش
جز غم هرانچه که به من وام داده ای
بستان و بیشتر کن و بر دیگرن ببخش!
نام تو بر نگین دلم نقش بسته است
این خاتم وجود من ازرانی تو باد
دانم اگر چه پیشکشی سخت بی بهاست
شعرم به پاس لطف تو قربانی تو باد !!!
نادر نادرپور
من او را دیده بودم:
نگاهی مهربان داشت
غمی در دیدگانش موج می زد
که از بخت پریشانش نشان داشت
نمی دانم چراهر صبح هر صبح
که چشمانم به بیرون خیره میشد
میان مردمش میدیدم و باز
غمی تاریک در من چیره می شد
شبی در کوچه ای دور
__ از ان شب ها که نور ابی ماه
زمین و اسمان را رنگ می کرد
از ان مهتاب شب های بهاری
که عطر گل فضا را تنگ می کرد__
در انجا در خم ان کوچه ی دور
نگاهم با نگاهش اشنا شد
به یک دم انچه در دل بود گفتیم
سپس چشمان ما از هم جدا شد
از ان شب دیگرش هرگز ندیدم
تو پنداری که خوابی دلنشین بود
به من گفتند او رفت
نپرسیدم چرا رفت
ولی در ان شب بدرود دیدم
که چشمانش هنوز اندوهگین بود !!!!
نادر نادپور
آزرده از انم که مرا زندگی آموخت
ازرده تر از انکه مرا توش و توان داد
سوداگر پیری که فروشنده ی هستی است
کالای بدش را به من افسوس گران داد!!
گفتم که زبان درکشم و دیده ببندم
دیدم که دریغا ! نه مرا تاب درنگ است
وه کز پی ان سوز نهان در رگ و خونم
خشمی است که دیوانه تر از خشم پلنگ است!!
خشمی است که در خنده ی من در سخن من
چون آتش سوزنده ی خورشید هویدا است
خشمی است که چون کیسه ی زهر از بن هر موی
می جوشد و می ریزد و سر چشمه اش انجاست
من بنده ی طبع بر اشفته ی خویشم
طبعی که در او زندگی و مرگ جدا نیست
هم در غم مرگ است و هم اسوده دل از مرگ
هم رسته زخویش است و هم از خویش رها نیست
با من چه نشینی که من از خود به هراسم
با من چه ستیزی که من از خود به فغانم
یک روز گرم نرمتر از موم گرفتی
امروز نه انم نه همانم نه چنانم
یک روز اگر چنگ دلم ناله خوش داشت
امروز به ناخن مخراشش که خموش است
یک روز اگر نغمه گر شادی من بود
امروز پر از لرزه خشم است و خروش است
گر زانکه درین خاک بمانم همه ی عمر
با رخت اقامت ببرم از وطن خویش
تقدیر من اینست که ارام نگیرم
جز در بن تابوت خود و در کفن خویش !!!
نادر نادرپور