لبخند عشق در بهار

زیور به خود مبند که زیبا ببینمت

با دیگران مباش که تنها ببینمت 

در این بهار تازه که گلها شکفته اند

لبخند عشق زن  که شکوفا ببینمت 

یکجام نوش کردی و مشتاق دیدمت

جامی دگر بنوش  که شیدا ببینمت 

منشین گران و جامه سبک ساز و رقص کن

رقصی چنان  که  آفت دلها  ببینمت 

بگذشت در فراق تو شبهای بیشمار

هر شب در این امید که فردا ببینمت 

ای ایستاده در پس این پرده ی  غبار

نزدیکتر بیا  که هویدا ببینمت 

نازم به بی نیازیت ای شوخ سنگ دل

هرگز نشد اسیر تمنا  ببینمت 

منت پذیر قهر و عتاب توام  ولی

میخواستم که بهتر از اینها ببینمت 

نظرات 2 + ارسال نظر
..یاعلی.. چهارشنبه 28 مهر‌ماه سال 1389 ساعت 06:01

سلام
حمد و سپاس بیکران بر یگان یزدان پاک و مهربان بی نهایت
راوی زندگی اندکی از زندگی بگو
هرچه گفتی یا همان است و یا همین یا زمان است و یا زمین
یا بران داشتی که بدانمت یا گمراه که نبینمت
چه کنم عاقبت ببینمت یا نبینمت
عجب آمد سخن گفتنت
هرچند خوش آمد لحن گفتنت
یاعلی از ..یاعلی..

Meshki چهارشنبه 12 آبان‌ماه سال 1389 ساعت 10:59

دلم میگیرد از دلگیریِ مردان تنهایی
که شب هنگام
سر به زیر افکنده
شرم خالی دستان خود را، در کویر مهربانی
چاره میجویند

دلم میگیرد از این سفره های کوچکِ بی نان
و دستان نحیف کودکی یخ کرده، بی فرجام
نگاهِ سرد و رد این هزاران سیلی بر گونه
و از احساس آن مردی که با تردید، با اندوه
به روی قامت شب مینویسد:
" تا طلوع صبح راهی نیست "

خدارا، ای عزیزان مقوا فرش و آسمان شولای هم کیشم
با چه کس گویم
که این خلیفه، اشرف مخلوق عالم
سرد و یخ کرده
کنون در جوی میخوابد!!

خجالت میکشم از سجده های رفته بر آدم
خلف فرزند آدم، شرمگین سفره خالی
برای رهن خانه
کلیه های خودش را میفروشد...

خدای من چه میگویم؟؟!!
دلم میگیرد از این استخوان در گلو
این خار در چشمی
که میمیراند این شادی خوشبختی در جمع فقیران را

چه سخت است آن زمانی را که میفهمم گمان کردم مسلمانم
شنیدم آن صدایی را که میخواند مرا
و دیدم خالی دستان بابا را، که آب و نان نمی آرد،
ولیکن آبرو دارد
که فقر مردمان تقدیر آنها نیست، آیا هست؟
فرو افتادگان را هم خدایی هست، آیا نیست؟


خدایا من نمیدانم گناه بی کسی با کیست!
دلم میگیرد از بغض و سکوت و ترس انسان ها
از آن حسرت که فریاد آوری یک آه
و از تک سرفه های کودک همسایه مان، وقتی دوایی نیست
و از نمناکی چشمان آن مردی که با دستان خالی
از تو میپرسد:
برای کودک تبدار من، آیا امیدی هست؟

چه شرمی دارد از این وصله های دامن سارا
و کفش پاره دارا
به هنگامی که تکلیف خودش را از میان پرده های اشک میکاود
و میخواند
دوباره یک نفر با اسب می آید
که مردی از تبار روشنی
سارا نمیداند کدامین روز آدینه
ولی با بغض میگوید
که او یک روز می آید

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد