باز پاییز است...
باز این دل از غمی دیرینه لبریز است
باز می لرزد به خود سر شانه های بید سرگردان
باز می ریزد فرو بر چهره ام باران.
باز رنجورم خداوندا پریشانم
باز می بینم که بی تابانه گریانم
باز پاییز است ...
باز این دنیا غم انگیز است
باز پاییز است و هنگام جدایی ها
باز پاییز است و مرگ آشنایی ها..!
من گناه بی گناهی کرده ام؟؟؟
نه جفا نه بی وفایی کرده ام
عمر خود را خواب بودم من دمی؟؟؟
بی شکایت سوختم بی مرحمی
دست و پاهایم گرفتار چه اند؟؟؟
این حریفان دغل باز که اند
شعر و شمع شاعرانه داشتم؟؟؟
در دلم روزی بهانه کاشتم
دفتر خاطره من گم شد؟؟؟
ذهن من وسوسه یک گل شد
من گناه بی گناهی کرده ام؟؟؟
نه جفا نه بی وفایی کرده ام ...