بخوان در چشم من نقش تمنائی که من دارم  

ببین در موی خود آشفته رویائی که من دارم 

 گر آزارم دهی کز حلقه ی عشق تو بگریزم 

 ندارد تاب رفتن ناتوان پائی که من دارم 

 خدا را ای امید من خریدار وفایم شو  

که یابد گرمی بازار کالائی که من دارم  

فغان از بخت بد کز شعله های تابناک دل  

نمی یابد فروغ این تیره شبهائی که من دارم  

خدا را همدمی کن ماه من با من که در دنیا نگیرد  

با کس الفت روح تنهائی که من دارم  

نگردد بر زبان آزاده زا جز آرزو حرفی  

بخوان در چشم من نقش تمنائی که من دارم.

نظرات 1 + ارسال نظر
Meshki یکشنبه 7 آذر‌ماه سال 1389 ساعت 20:30

ناگزیر از سفرم، بی سر و سامان چون باد
به ((گرفتار رهایی)) نتوان گفت آزاد!

کوچ تا چند؟! مگر می شود از خویش گریخت
((بال)) تنها غم غربت به پرستوها داد

اینکه ((مردم)) نشناسند تو را غربت نیست
غربت آن است که ((یاران)) ببرندت از یاد!

عاشقی چیست؟ به جز شادی و مهر و غم و قهر؟!
نه من از قهر تو غمگین نه تو از مهرم شاد

چشم بیهوده به آیینه شدن دوخته ای
اشک ان روز که آیینه شد از چشم افتاد

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد