عاشق نشدی زاهد دیوانه چه میدانی؟
در شعله نرقصیدی پروانه چه میدانی ؟
لبریز می غم ها شد ساغر جان من
خندیدی و بگذشتی پیمانه چه میدانی ؟
یک سلسله دیوانه افسون نگاه او
ای غافل از ان جادو افسانه چه میدانی؟
من مست می عشقم بس توبه که بشکستم
راهم مزن ای عابد میخانه چه میدانی؟
عاشق شو مستی کن ترک همه هستی کن
ای بت نپرستیده بتخانه چه میدانی ؟
تو سنگ سیه بوسی من چشم سیاهی را
مقصود یکی باشد بیگانه چه میدانی ؟
ضایع چه کنی شب را لب ذاکر و دل غافل
تو ره به خدا بردن مستانه چه میدانی ؟
"گوش کن ، جاده صدا می زند از دور قدم های ترا.
چشم تو زینت تاریکی نیست.
پلک ها را بتکان ، کفش به پا کن ، و بیا.
و بیا تا جایی ، که پر ماه به انگشت تو هشدار دهد
و زمان روی کلوخی بنشیند با تو
و مزامیر شب اندام ترا ، مثل یک قطعه ی آواز به خود جذب کنند.
پارسایی است در آنجا که ترا خواهد گفت:
بهترین چیز رسیدن به نگاهی است که از حادثه ی عشق تر است."