چراغی در افق

به پیش روی من تا چشم کار می کند دریاست.

چراغ ساحل اسودگی ها  در افق پیداست.

در این ساحل که من افتاده ام  خاموش

غمم دریا       دلم تنهاست....

وجودم بسته در زنجیر  خونین تعلق هاست.  

خروش موج میکند با من نجوا:

که هر کس دل به دریا زد  رهایی یافت......

که هر کس دل به دریا زد رهایی یافت.........  

مرا آن دل که بر دریا زنم  نیست

زپا  این بند خونین بر کنم  نیست

 امید آن که جان خسته ام  را

به ان نادیده ساحل افکنم نیست .!!! 

 

نظرات 3 + ارسال نظر
Meshki یکشنبه 14 آذر‌ماه سال 1389 ساعت 00:53

وقتی برای بوسه کمی دیر می شود



وقتی دل از نبود تو دلگیر می شود

بی طاقت از زمین و زمان سیر می شود



زل می زنم به شیشه ی ساعت بدون پلک

انگار پای عقربه زنجیر می شود



اشکم به روی نامه و پاکت نمی چکد

گویی کویر دیده و تبخیر می شود



در لابه لای لرزش حیران سایه ها

بد جور رنج فاصله تفسیر می شود



در گیرو دار کشمکش آب و نان شب

ابراز عشق باعث تحقیر می شود



من اشک می شوم و تو هم آه می شوی

با اشک و آه خانه نفس گیر می شود



ای بی خبر- از این شب پر التهاب من

وقتی که مرگ یک شبه تقدیر می شود



من می روم و زیر لحد خاک می خورم

بی شک برای بوسه کمی دیر می شود

علی دوشنبه 15 آذر‌ماه سال 1389 ساعت 00:44

خیلی قشنگ هست دست شما درد نکند

Meshki سه‌شنبه 23 آذر‌ماه سال 1389 ساعت 00:38

در آیینه نگاه کرد و از خود پرسید:
به راستی کدامیک از ما، تصویرِ آن دیگریست؟

فاصله ی من و او،
که در آن سوی آیینه ایستاده،
فقط به اندازه ی یک حرکت است..
و این که چه کسی قبل از آن دیگری،
دستش را تکان دهد!

آیا از آن سوی آیینه هم میتوان دل نگران بود؟
و آیا آنکه آن سوتر ایستاده،
حسرتِ بودنِ این سو را ندارد؟

شاید هم روزی، من با حسرت از آن سو
به این سوی زندگی نگاه کنم...
شاید هم هنوز،
نمیدانم که تصویری بیش نیستم "

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد