دلم برای کسی تنگ است
که آفتاب صداقت را
به میهمانی گل های باغ می آورد
و گیسوان بلندش را
به باد ها میداد
و دست های سپیدش را
به آب می بخشید.
دلم برای کسی تنگ است
که آن دو نرگس جادو را
به عمق آبی دریای واژگون می دوخت
و شعرهای خوشی چون پرنده ها میخواند
دلم برای کسی تنگ است
که همچو کودکی معصوم
دلش برای دلم می سوخت
و مهربانی خود را
نثار من می کرد.
دلم برای کسی تنگ است
که تا شمال ترین شمال
و در جنوب ترین جنوب
در همه حال
همیشه در همه جا
_آه با که توان گفت
که بود با من و
پیوسته نیز بی من بود
و کار من زفراقش فغان و شیون بود
کسی که بی من ماند
کسی که با من نیست
کسی............
دگر کافی است.
اینجا نشسته ام
آرام و تنها در خیال پروانه شدن ...
و پنجره را برای شکوفه دادن یادگارها باز کرده ام !
نگاه کن ،
ببین بر نوک پا ایستادنم را ...
و انکار هر چه حضور را بر دل !
آه نگاه کن !
ببین چگونه ارتفاع زندگی از قدم های ما کوتاه تر است ...
که من یک از دست رفته است
یک ...
یک از دست داده !
نگاه کن ...