سلام به دوستانم و عزیزترین ها
استادم دیروز سر کلاس یه داستان کوتاه و جالب برامون خوند
شاید شنیده باشین نمیدونم
خالی از لطف نیست....
( داستان رو دقیق ننوشتم شما ببخشیدبه حافظه ی من )
دزد کلوچه
روزی خانمی برای یه سفر به فرودگاه میره و میبینه که پروازش تاخیر داره
تصمیم میگیره از فروشگاه فرودگاه یه کتاب ویه جعبه کلوچه بخره تا وفتش بگذره
روی یه نیمکت میشینه و مشفول خواندن کتاب میشه مدتی نمیگذره که متوجه
میشه یه مرد کنارش نشسته و با گستاخی تمام مشغول خوردن کلوچه هاست
زن در دل به خودش میگه که عجب مرد گستاخی!
بهتر نیست خودم هم مشغول خوردن بشم
ان دو همه ی کلوچه ها رو میخورن که در اخر یه دونه کلوچه میمونه
مرد کلوجه رو برداشت و به دو نیم کرد و نیمی به زن داد و نیم دیگر رو خودش خورد
زن از جاش بلند شد تا به پروازش برسه. و همچنان زیر زبان به خودش گفت
عجب مرد گستاخی بود !!!
وقتی زن روی صندلی هواپیما نشست و دستشو تو کیفش برد
دستش همانجا خشک شد .
با تعجب تمام متوجه شد که جعبه کلوچه در کیف هست و او تمام وقت داشته کلوچه های اون مرد رو میخورده!!!!!!
هیچ وقت نباید زود قضاوت کرد
خیلی قشنگ بود
به منم سر بزن...نظرم یادت نره
منتظرم
واقعا قشنگ بود دست شما درد نکند