می رود غافل از اندیشه ی من می رود تا ببرد از یادم
چون نسیمی که به خاشاک وزد می رود تا بدهد بر بادم
بال بشکسته و پا در زنجیر می کند از قفسم آزادم
می گریزد ز برم همچون عمر نشنود تا ز قفا فریادم
وای بر این دل دیوانه ی من
اشک خون می شود و می ریزد در دل خسته پر اذر من
در دلم آتش و خون می جوشد بغض ره بسته به چشم تر من
ز آسمان دل غمگینم آه چون شهابی گذرد اختر من
نفسم زین همه غم میگیرد
از من ای هستی من دور مشو که مرا بی تو تمنایی نیست
به خدا غیر تو ای راحت جان در دلم بهر کسی جایی نیست
جز تمنای دو چشم سیهت در دلم حسرت مینایی نیست
قطره ی اشکم و جزسینه ی تو منزلم در دل دریایی نیست
مبر از خاطر خود یاد مرا
این شعر بغض نیمه شب مرا شکست .
عجب شعری...
مرا بی تو تمنایی نیست .
اجازه دارم کپی کنم؟ نام شاعر را هم میگذارید؟
قشنگ بود احسنت به شما
یک معلم داشتم خیلی خشن بود همه محصلین مثل بز از او می ترسیدند ولی یک راد مرد بود خیلی من او را دوست داشتم همیشه دلم میخواست تا او را ببینم و پایش را ببوسم واقعا این آرزوی من بود یک شب تو آبان ماه در خواب او را دیدم که دارم میبوسمش صبح که بیدار شدم گفتم فکر کنم آقای .... به رحمت خدا رفته است
چند ماه بعد یکی از دوستان قدیمی را دیدم از او حال استاد را پرسیدم گفت خدا رحمتش کنه آبانماه فوت کرد و نمیدونی چه تشیع جنازه از او کردند
یک فاتحه برای شادی روحش بدهید